توضیحات
Life is Strange: Before the Storm
شايد اولين باري که نام Life is Strange را ميشنويد، خود به خود به ياد بازيهاي فانتزي متوسطي بيفتيد که اکثرا براي مخاطب کودک و نوجوان ساخته ميشوند. دست کم من که اينطور تصور ميکردم! زندگي عجيب است؟! چه کسي حاضر است چنين اسمي را روي بازياش بگذارد؟ با گذشت زمان و تجربهي بازي اين تصور جايش را به يک باور بسيار محکم داد؛ اين که آري! زندگي واقعا عجيب است!
تيم جوان Dontnod کار خود را با خلق بازياي به نام Remember Me آغاز کرد. اثري که بسياري از منتقدان به جان آن افتادند و به خاطر گيمپلي و عناصر ضعيفش سرزنشش کردند. Remember Me هرچقدر هم که بد بود، دستاوردهاي بزرگي داشت که کسي نميتوانست منکر آنها شود. اعضاي Dontnod پتانسيلهاي خود را ميشناختند و به خوبي از ضعفها و قوتهاي اثرشان آگاه بودند. درست به همين خاطر بود که تصميم گرفتند از چنگاندازي به ژانرهايي که فوت و فن کار با آنها را بلد نيستند دست بکشند و روي چيزي تمرکز کنند که ميتوانند در آن به معناي واقعي بدرخشند.
Life is Strange، حاصل اين تصميم بود و برعکس Remember Me توانست محبوبيت فراواني را براي اين تيم به ارمغان آورد. حذف بخشهاي اکشن و تمرکز صرف روي داستان، شخصيتها و فضاسازي و همينطور کنار گذاشتن سبک گرافيک واقعگرايانه، Life is Strange را به موفقيت رساند و آن را به يکي از مهمترين عناوين اسکوئر اينکس تبديل کرد. نخستين فصل از اين بازي، نقاط قوت فراواني داشت و همين باعث ميشد ساخت دنبالهاي براي آن بسيار دشوار به نظر برسد. استوديوي Dontnod تصميم گرفت پيش از اين که به سراغ فصل بعدي برود کار روي بازي جديدي را آغاز کند. اثري با حال و هواي گاثيک و دراکولايي و اين بار با همکاري Focus Home Interactive. با آغاز شدن روند ساخت اين بازي که Vampyr نام گرفت، وظيفهي ساخت نسخهاي فرعي از سري Life is Strange بر عهدهي تيم کوچکي به نام Deck Nine افتاد. آنها که پيشتر با نام Idol Minds شناخته ميشدند نام تيم خود را عوض کرده و کار روي Life is Strange جديد را آغاز کردند. بازياي که با نام Before The Storm شناخته ميشد.
داستان بازي اصلي درباره دختري دبيرستاني به نام مکس بود. دختري که به دلايلي نامعلوم توانايي جابهجايي زمان را به دست آورده و تصميم گرفته بود از اين قابليت براي نجات جان دوستش کلويي استفاده کند. مکس چندين بار جان کلويي را از مرگ نجات ميدهد و هر بار در موقعيتهاي گوناگون به ياري او ميشتابد. اما غافل از اين که دستکاريهاي او در سرنوشت قوانين طبيعي را به هم ريخته و باعث شده اتفاقات عجيب و غير عادياي در شهر آرکيديا بي رخ دهد.
پايه و اساس داستان Life is Strange بر اساس تيتر پژوهشي که دربارهي وجود اثر پروانهاي در رياضيات انجام شده بود شکل گرفته است. «آيا بال زدن پروانهاي در تگزاس ميتواند موجب رخ دادن طوفاني در آفريقا شود؟» از منظر قوانين فيزيک، چنين اتفاقي ممکن است. همهي اين چيزهاي عجيب و غريب زير سر نظريهاي به نام «نظريهي آشوب» (Chaos Theory) است که بيان ميدارد در برخي از سامانهها، با رخ دادن تغييرات بسيار کوچک، پيامدهاي بسيار بزرگ حاصل ميشوند. اين پديده به اثر پروانهاي مشهور شده که به اشکال فراواني در زندگي روزانه ديده ميشود. اثر پروانهاي در علومي مانند اقتصاد، مديريت، رياضيات و… کاربرد دارد و صدالبته هستهي اصلي داستان Life is Strange را تشکيل ميدهد. جالب است بدانيد که اين موضوع پيشتر نيز توسط فيلم The Butterfly Effect مورد استفاده قرار گرفته.
تغييراتي که مکس در زمان حال انجام ميدهد موجب رخ دادن تغييرات گسترده در آينده ميشوند. نجات دادن زندگي کلويي باعث ميشود طوفاني سهمگين بندر آرکيديا را نابود کند. در حالي که اگر مکس چنين کاري را انجام نميداد، اين اتفاق به وقوع نميپيوست. مکس در آخرين لحظات به اين نتيجه ميرسد که نجات دادن کلويي دليل اصلي تمام اين اتفاقات است. شکي در اين نيست که فصل اول داستان زيبايي داشت و توانست توفيقات فراواني را در شاخههاي مختلف کسب کند. با اين حساب کار تيمي که قرار است يک پيشدرآمد از بازي کنوني بسازد واقعا سخت است. شايد همه چيز از شکست تيم دک ناين حکايت داشت اما در واقع از نظر من اينطور نيست!
داستان بازی Life is Strange: Before the Storm
داستان اين سه اپيزود پيش از وقوع اتفاقات اصلي رخ ميدهد. زماني که کلويي هنوز دختري نوجوان است و به وضعيت تلخي که در فصل اول بازي از او ديديم دچار نشده. او طي اتفاقاتي با دختري به نام ريچل آشنا ميشود و دوستي آنها ادامه پيدا ميکند و محکم ميشود. در اين بازه زماني کلويي از مشکلات خانوادگي فراواني رنج ميبرد. پدر او در حادثهاي جان خود را از دست داده و اين اتفاق زندگي او را به کلي دگرگون کرده است. از طرفي مادرش پس از يک سال تصميم گرفته مجددا زندگي زناشويي را از سر بگيرد و با مرد ديگري به نام ديويد ازدواج کند. کسي که کلويي تمام دلايل کافي را براي متنفر بودن از او دارد. بر خلاف کلويي، ريچل در خانوادهاي آرام و سالم بزرگ شده و تا کنون هيچ گاه چنين مشکلاتي را در زندگي خود تجربه نکرده است. ريچل به معناي واقعي، نقطهي مقابل کلويي است. او دانشآموزي کامل است که در هر زمينهاي که کلويي در آن ضعيف است، حرفي براي گفتن دارد. نمرات عالي، استعدادهاي فراوان و احترام ساير دانشآموزان و معملمان چيزهايي است که ريچل و کلويي در آنها صد و هشتاد درجه با يکديگر اختلاف دارند. اما شايد همين اختلاف نجومي است که نهايتا آنها را به يکديگر رسانده.
در ادامهي داستان، مشکلات پيچيدهي خانوادگي اين بار براي ريچل رخ ميدهند و زندگي او نيز همانند کلويي دچار تزلزل ميشود. اينجاست که بوجود امدن احساس همدردي بيشتر، آن دو را به يکديگر نزديکتر ميکند. داستان در ادامه رابطهي ريچل و کلويي را به شکلي بسيار نزديک و با ريزترين جزئيات شرح ميدهد و کاري ميکند تا حدي با کلويي همذات پنداري کنيد که پس از مدتي واقعا نسبت به ريچل و وضعيتي که درون آن قرار دارد احساس وظيفه خواهيد کرد.
نخستين فصل از Life is Strange در کنار کاستيهايش ميوههاي فراواني نيز داشت. يکي از اين ميوهها شخصيتپردازي خاص آن بود که بدون شک سالها در ذهن بازيبازها خواهد ماند. يکي از نگرانيهايي که دربارهي Before The Storm وجود داشت، واهمه از ضعيف شدن شخصي پردازي بود.
شخصا به عنوان يکي از طرفداران بازي قبلي، پس از تجربهي بازي، شخصيت پردازي اين نسخهي سه اپيزودي را به قدرتمندي بازي اصلي ميدانم. شخصيتها هنوز هم يکي از مهمترين ويژگيهاي بازي هستند و آنقدر عالي پرداخته شدهاند که محال است باورشان نکنيد. اعمال و ديالوگهاي شخصيتهاي بازي، از فرعيها گرفته تا اصليها آنقدر حساب شده و عالي است که گويي اين داستان قبلا براي انسانهايي واقعي اتفاق افتاده است. شخصيت پردازي در اين نسخه مخصوصا زماني به اوج درخشش خود ميرسد که بازيباز با شخصيتهاي قديمي ملاقات ميکند. دانشآموزان مدرسه، معلمان و مديران و ساير کساني که در فصل اول با آنها آشنايي نسبي کسب کرديم، اين بار با شمايلي جوانتر و کم سن و سالتر بازگشتهاند و ديدن و صحبت کردن با آنها يکي از جذابترين تفريحاتي است که در Before the Storm انتظارتان را ميکشد. در کنار شخصيت پردازي مثال زدني و کوبندهي بازي اما ميتوان مهمترين دستاورد بازيهاي Life is Strange را ايجاد حس همذات پنداري آن هم در سطحي فوقالعاده دانست. فصل اول از اين حيث خارقالعاده عمل ميکرد و پس از چند ساعت بازي، کاملا ميتوانستيد خود را جاي مکس احساس کنيد. نظر من اين است که اين ميزان در بازي جديد حتي بسيار شديدتر هم شده. حقيقتا هر چه فکر ميکنم ميبينم واقعا پيش نيامده (و يا دست کم، کم پيش آمده!) که در يک بازي تا اين اندازه درون جلد شخصيت اصلي فرو روم. حس فوقالعادهاي که دربارهاش صحبت ميکنم را احتمالا نه در صنعت گيم، بلکه در سينما، تلوزيون و ادبيات نيز پيدا نخواهيد کرد.






دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.